جان را ستيزه‌ي تو ندارد نهايتي

شاعر : اوحدي مراغه اي

خوبان جفا کنند ولي تا به غايتيجان را ستيزه‌ي تو ندارد نهايتي
در سينه‌ي تو نيز بکردي سرايتيسنگين دلي، و گرنه چنين درد سينه سوز
حسن وفا که: باز نمايم شکايتيدارم شکايت از تو، ولي منع ميکند
پر شد حکايت من و شيرين حکايتي!روي زمين چو قصه‌ي فرهاد کوهکن
تا هر زمان مرا بنسوزي ولايتيخود چيست کشتن چو مني؟ کاهلي ز تست
گر باشدم ز لطف تو اندک حمايتياز گفت و گوي دشمن بسيار باک نيست
کز کافري بديع نباشد جنايتيزان زلف کافرانه مرنج، اوحدي، دگر